۳۱ مطلب با موضوع «یادداشت های روزانه» ثبت شده است

هر چیزی رو که میدونیم همه نباید بدونن

یادم میاد تا پارسال و یا همین چند ماهه پیش وقتی که چیزی بلد میشدم ؛ خیلی دوست داشتم که اونو به کسی هم یاد بدم و خیلی از خودم ذوق و شوق برا این قضیه نشون میدادم و از اون ورش هم انتظار داشتم که دیگران هم سر و دست بشکنن که ازم چیزی یاد بگیرن ....

اون چند سال پیش که تب و تاب کلاسای mba خیلی داغ بود ، منم خیلی اتفاقی از توشون سردراردوم

یادم میاد دقیقا بعد هر جلسه کلاسی که میرفتم این دوستای بدبخت من باد چند ساعت سخنرانی های منو گوش میکردن....

دقیقا اینحوری بود که من باد یه جوری هیجان یادگیری خودمو  تخلیه میکردم....

اما الان رو نمدونم اسمش رو چی بزارم :

گاهی اسمش رو میزارم بی تفاوتی نسبت به دیگران

گاهی پخنه شدن

با تجربه شدن

بزرگ شدن ...

...

امشب تو ماشین داشتم یه آهنگ از شادمهر گوش میکردم  و باهاش میخوندم ، یهو دوستم گفت رضا اینا چی گوش میکنی پسر ...

اعصاب خودت رو بهم میریزی ....

ینی تو نمیدونی که موسیقی سنتی چه تاثیری داره ...

سرتون رو درد نیارم چند دقیقه ای از تحقیقات دوستمون در مورد موسیقی سنتی استفاده کردیم ..

تو اون لحظه یاد اون روزای خودم افتادم که وقتی چیزی بلد میشدم خیلی دوست داشتم که به کسی یاد بدم اما بعضیا حوصلشون نمیرسید ...

دقیقا همین حس رو تو اون لحظه داشتم ....

هیچ حوصله ای نداشتم که بخام بشنوووووم.

شایدم به جای حوصله بگم علاقه ، درستر باشه....



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زمین گرد است!

گاهی وقتا که خیلی از دست کسی عصبی میشم به شدت اینکه طرف رو بخوام لهش کنم و از روش رد بشم همیشه به زور به خودم تو اون لحظه یاداوری میکنم رضا زمین گرده 
یه زمانی با تو خوب بودن الان خلاف تو هستن 
همین یکم ارومم میکنه ....

اینم اینجا نوشتمش تا لااقل یکم تو وضعیت الانم ار ومم کنه

یکی چیز دیگه هم که بهش رسیدم اینه که هر چی آدم نفهم تر و سن و سالش بزرگتر باشه مردم بیشتر قبولش دارن.

زمین گرد است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دور از همه چیز....

چند روز پیش داشتم در مورد وبلاگ نویسی یه جایی میخوندم ....

بالخصوص در مورد نوشتن ....

یه جایی محمد رضا شعبانعلی گفته بود که با اینکه نوشتن یه جاهایی سخت هست اما دیگه قسمتی از وجود خود آدم میشه ، انگار یه جایی که نمی نویسی یه چیزی تو وجودت کمه  و اون هعی داره ادم رو اذیت میکنه....

فک کنم الان حدود یه ماهی شده که اصلا به اینجا سر نزدم بودم ، ینی اصلا دل و دماغ سرزدنش نبود دیگه چه برسه اینکه بخام چیزی بنویسم.....

یه چند هفته پیش داشتم با یکی از دوستانم که چند سالی ازم بزرگتره داشتیم صحبت میکردیم.... بعد چند دقیقه ای که یخمون باز شدش گفتش رضا الان حدود چند ماهی هست که دچار روزمرگی شدم و همیشه از صبح تا شب کارهای بیهوده انجام میدم ، کارهایی که نمیشه حذفشون هم کرد ....

اون خیلی حرفش برام قابل درک نبود  و نمی تونستم خیلی بفهممش .....

که روزمره گی ینی چی و اصلا کار مهم اما بیهوده ینی چی....

الان که خودم گرفتارش شدم خیلی طرف رو میفهممش .....

کار مهم اما بیهوده ....

گرفتار کاری که اصلا هیچ ارزشی برات نداره و فقط روزت رو شب میکنه ....

اصلا دچار موقعیتی میشی که اصلا به تیپت نمیخوره و اصلا خود همین آدم رو اذیت میکنه ....

چون که چیزی که نیستی    ....... اما داری توش قدم بر میداری....



گام بر می دارم اما این گذر بیهوده است


تا کلیدِ دل نچرخد فکرِ در، بیهوده است



آه ای گنجشک من در کنج غمهایت بمان


آسمان وقتی نباشد بال و پر بیهوده است



ناخدا !پا از گلیم دور دریاها بکش


بادبان وقتی نباشد این سفر بیهوده است



کار با ابرو کمانان آخرش رسوایی ست


تیر اگر از چشم برخیزد سپر بیهوده است



موجها افسارخود را دست ساحل داده اند


کوشش دریای طوفانی دگر بیهوده است



ای درخت پیر از قانون جنگلها نترس


ریشه تا در خاک می ماند تبر بیهوده است


شاعر رضا کرمی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حرفهای روزمره


ارتباط

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حرفهای روزمره

عکس نوشته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نشانه بلوغ؟!!!

چند درصد واقعا اینجوری هستیم؟


آنائیس نین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چند جمله حرف حسابی

چند جمله ای از راسل اکاف یکی از بزرگان حوزه مدیریت (تفکر سیستمی ) ....


هر جمله فقط ممکنه 10 تا 20 کلمه داشته باشه اما واقعا هر کدومش آدمو چند ساعت میبره تو فکر....


* هر چه یک فرد،‌ به حرفی که می‌زند درک کمتری داشته باشد، متعصبانه‌تر از آن دفاع می‌کند.

* بوروکرات، کسی است که می‌تواند هزار دلیل برای انجام ندادن یک کار پیدا کند، اما نمی‌تواند یک دلیل برای انجام دادنش جور کند.

* زمانی که یک کسب و کار را می‌خرید، آینده آن را بخرید نه گذشته‌اش را.


جمله اولش تا حالا هزار بار برا خودم پیش اومده و وقتی یادش میافتم واقعا بعضی مواقع خودم از دیدگاهم خجالت میکشم...

شاید جزء معدود قشرهایی که خیلی خوب بشناسم همین آدمای بروکرات هست، هفت روز هفته و 24 ساعت روز دارم باهاشون زندگی میکنم....

جمله سوم هم که دیگه خودش یه دنیا هستش.....

یه مدت پیش داشتم یه مقاله میخوندم ، اصلا خاطرم نیست که کی نوشته بودش اما جملات حرفای عالی ای زده بود :

برا ایران و عقب موندگی هاش نوشته بود ....

یه جورایی با جمله آخر راسل اکاف یه جور بودش ...

گفته بود درسته که ایران مثلا n  هزار سال قدمت داره و هر جا هر موضوعی میشه ما هی به گذشته برمیگردیم ..... اما ما فقط تو گذشته موندیم و قدمی برا آینده بر نداشتیم ....


راسل اکاف

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هزینه خرکی!!!

پ ن : این متن فقط یکم نق نق هستش و یکمم حرف که نتونستم هیچ جایی بزنم به هزاران دلیل و اما و اگر...

هزاران بار تا حالا مخصوصا تو یک ساله اخیر این جمله رو شنیدم که وقتی آدم یه تصمیمی میگیره قطعا هزینه هایی داره که باید اونو پرداخت کنه ...

مثلا میخاد کسب و کار بزنه خب مسلما هزینه هایی شخصی رو باید پرداخت کنه مثلا یه چیز پیش پا افتادش اینکه وقت بیشتر صرف کنه....

در مقابل همه اینا برخی از تصیمیم ها هم هستش که نیازمند هزینه های خرکی هستن .....

ینی حالت عادی نمیشه اون تصمیم رو به اجرا گذاشت حتما باید یه سهم قابل توجهی از زندگیت رو به اون اختصاص بدی تا اون امر محقق بشه....

گاها اون هزینه های خرکی اعتماد به نفش هست یا منابع مالی یا خونوادت یا جووونی و یا هزاران چیز دیگه .....

نمیدونم این جمله از کی هستش ، فرموده :

اگه خدا فکر و آرزویی به ذهنت انداخت ، قطعا میتونی از پسش بر بیای .....

خب خدا رو شکر تا حدودی بعضیا این جمله رو به صورت شعار گونه دارن میگن اما در مقابلش هیچ وقت نمیبینن که چه هزینه هایی بعضا تلخ دارن براش پرداخت میکنن....

شاید بعضی وقتها دیوانه بازی باشه .....

شاید یکی از اون دیووونه ها هم خود من باشم که نمیدونم چرا مثه آدم بعضا نمیتونم زندگی کنم....

خب بزار  شروع کنم...

یکی از زمینه های مورد علاقه من بازاریابی هستش ینی عاشفاااانه دوسش دارم .....

و یکی دیگش تدریس و تحصیل تو این موضوع هست که به توان دو دوسش دارم ......

از قرار ، معلوم نبود که درس کارشناسی مکانیک تابستون تموم بشه ، ینی مثله روز روشن بود که ترم مهر که الان هم هست در خدمت اساتید و دانشگاه باشم خیر سرررم....

اما نمیدونم چه اتفاقی افتاد که تابستون مقطع کارشناسی بالاخره تموم شد و دیگه با خیال راحت میتونیم خودمون رو مهندس صدا بزنم ....

لااقلش این بود که میتونستیم بگیم که لیسانس داریم ( :/)

همیشه یکی از بهترین معیارهای من برا زندگی خودم تحصیلات بالا هستش البته تو رشته ای که دوسش دارم نه هر رشته ای ....

بعد از هزاران بار پایین و بالا کردن با خودم و دیدن آدم های مختلف که ارشد خوندن به درد نمیخوره اما یه جورایی میخاستم اون چیزی رو که دوسش دارم بهش برسم .....

اواسط شهریور بود ، تصمیم قطعی رو گرفتم .....

ینی اینکه اون چیزی رو که میخام بدستش بیارم .....و اونم قبولی تو یکی از رشته هایی است که میخاااممم.

تو همون اواسط شهریوز رفتم کتابایی که باید بخونم برا اون رشته رو خریداری کردم....البته یواشکی (:/)

چون قطعا اگه کسی میفهمید از دوستام و همکارام ، یه جور دیگه نگاهم میکرد.....

شروع کردم به خوندنشون .....

البته از همون اول این شرط را با خودم گذاشته بودم که فقط اول میخونم برا اینکه ببینم که اصلا میتونم بخونم یا نه ، پس اصلا زمان خوندن و این حرفا برام مهم نبودش .....

چند روز پیش بود که یکی از اقوام اومده بودن خونه و البته تو اتاق من ....

کتابا رو میز و جلوووم باز بود......

یادمه وقتی دید و وقتی نگاه به چشماش کردم دقیق میشد توش انواع ناسزاها رو توش خوووووند.....

واقعا خودم هم یکم گیجم وقتی به این جمله فک میکنم:

هزینه این کارم چی هستش ، چه الان و چه در چند ماه آینده؟؟؟؟؟





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چند قدمی به دور از شهر ...

چند دقیقه ای که از شهر فاصله بگیری میرسی به یه جای دنج ، میری به یه نقطه تو دل تاریکی جایی که فقط صدای باد و صدای ماشینهایی که از تو اتوبان رد میشن رو میشنوی و گهگاهی هم کارناوالهای عروس و دوماد آرامش اونجا رو بهم میزنن...

اما خیلی زود مثه قبلش میشه ....

دقیقا مثه اینکه روی شن های داغ بیابون راه میری و نقش و نگار کف پات روی شنها میفته و بعد چند لحظه با یه وزش باد دوباره به حالت اول خودش برمیگرده...

قطعا هر کسی یه جایی رو داره که بره اونجا و یکم اونجا تو تنهایی خودش انرژی بگیره ....

شاید برای من هم چند دقیقه رانندگی تو دل شب و تو دل تاریکی آرامش بخش باشه ....

ناگفته نماند گه گاهی این بالا انقدر ساکت و آروم هست که واقعا ترس برت میداره ......

نمیدونم تشبیه درستی هستش یا نه اما برا من اون بالا جایی که همه شهر رو میتونی با گردوندن سرت ببینی،  وقتی که چشمانت به نور یه نقطه عادت کرد و به اون نقطه زل زدی و رفتی تو خاطرات و حال خود ناگهان اون روشنایی خاموش میشه.....

دقیقا مثه موقع هایی که روی یه دوست و همکار حساب میکنی و ناخودگاه تو اون لحظه اون طرف دیگه اونجا نیست .....

چند شب پیش بود و به عادت و از روی اینکه یکم به انرژی نیاز داشتم یهو سر از اینجا ینی جای همیشگی خودم در آوردم ....

جایی که فقط سکوووووووووتش براااام یه دنیا ارزش داره ..... شاید برای من درونگرا ( دوستان همیشه از تعجب شاخ در میارن که من درونگرا باشم ) یه جایی هست که فردا پرآنرژی رو همیشه تضمین میکنه برام.....

پ ن : گاه گاهی فاصله گرفتن و از دور دیدن اون چیزایی که توش هستی خیلی برا آدم خووووبه



دل شب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سه ساله شدی ...

وقتی قراره یه بچه به دنیا بیاد قبلش پدرا و مادرا هزاران دکتر میرن و مشورت میکنن و چیزی میخونن که نکنه که بچه مشکل دار به دنیا بیاد ، پدر و مادر ثانیه به ثاینه مراقب فرزندشون هستن چه قبل و چه بعد تولد .با گریه اون گریه میکنن و با خنده او می خندن ، با حال خوبش خوب هستن و با حال بد او انگار دینا رو سرشون خراب میشه .....

بالاخره جگرگوششون هست و کلی براش دارن زحمت میکشن ....

شاید برا چند نفری که یه شرکت رو به وجود میاره تشبیه خوبی باشه که دارن یه بچه رو بوجود میارن و بزرگش میکنن....

بعضی بچه ها که به دنیا میان تو ناز و نعمت به دنیا میان و بچه به هیچ دغدغه ای رشد میکنه  و بعضی دیگه هم تو نداری به وجود میان .....بگذریم .....

بالاخره تو هم متولد شدی اما نه تو ناز و نعمت ...... بلکه تو نداری ...

جایی به دور از دسترس امکانات خوب ....

اما فقط تو هم مثه اون بچه پولدارا پدرا و مادرایی داشتی که که شاید تو فقر و نداری بودن اما امیدوارانه برات تلاش میکردن ، تلاش میکردن و امید داشتن که یه روزی به یه جایی میرسی ،

عزیزم تو یه بچه هایی رو داشتی یا بهتر بگم پدرا و مادرایی که میدونستن که یه روزی روپاهای خودت میایستی ...

واقعا تشابه کاملا عجیبیبی فرزند داشتن و بین تاسیس یه شرکت  ویا کسب و کار ....

یه بچه اولش نمیتونه حرف بزنه ، نمی تونه رو پاهای خودش بایسته و حتی برای نیازهای ضروری خودش مثه خوراک و پوشاک هم به والدینش وابسته هستش و دقیقا اینا هم برا یه شرکت هم تو سالای اولش برابری میکنه .....

قطعا تو دوست و آشناتون هم دیدید که وقتی یه بچه حرف میزنه همه میگن که بچه هستش و جدیش نمیگیرن ...

تو هم مثه اون بچه ....

اوایل وقتی که میومدی وسط بحث همه بهت چپ چپ نگاه میکردند و همه میگفتن که هنوز بچه ای و نمیفهمی .....

عجب دوران سختی بود حداقلش این بود که همیشه پیش خودت میگفتی که من بزرگ شدم و به خدا منم میفهمم اما بازم همون حرفا از اطراف....

بالاخره عزیز جان تو هم داری کم کم بزرگ میشی مثه همه بچه ها ....شاید از بیرون وقتی اطرافیا بهت نگاه کنند هیچ وقت به شبهاته ای تو با یه بچه پی نبرند ....هیچ وقت.....

شاید هیچ وقت هیچ کسی نفهمه بغیر پدرا و مادرا که وقتی بچشون یه چیزی رو مبخاد از خودشون میزنند و برا بچشون فراهم می کنند...

آره موقع هایی بود که شاید والدین تو هم برا خودشون چیزی نمی خریدند و نیازای خودشون رو رفع نمی کردنند تا نیازهای تو رو فراهم کنند که تا تو خجالت زده نشی تا تو با بقیه مقایسه نشی ....

آره عزیزم امروز 3 سالت شد، 3 سالی که والدینت از جون و دلشون برای تو مایه گذاشتن تا بزرگ بشی یا اینجوری بگم که به یه جای برسی  و برا خودت کسی بشی و اونا بهت افتخار کنند....

همیشه گفتن که بچه ها گاهی بی وفا میشن و خانواده هاشون ور فراموش میکنند...

میخاهم یکم باهات درد و دل کنم شاید بعد ها که خیلی بزرگ شدی و یادت رفت کی بودی بخونیشون ....

بزار یکم از اول اول شروع کنم برات ....

بازم میخام که تو رو با یه بچه مقایسه کنم الان ....(در هر صورت تو همون بچه همیشگی خواهی بود برای ما ....)

اولش که هیچ پدر و مادری از جنسیت بچه خودش خبر نداره ....شاید دختر دوست داشته باشن و پسر به دنیا بیاد یا بر عکس

ما هم همینطور .....

هیچ چیزی از وجود تو خبر نداشتیم .... نمیدونستیم که چی هستی .....

اوالیش ما هم اشتباه کردیو جنسیتت رو اما بعد چند ماه کاملا مشخص شد که قراره چی باشی و کی باشی ....

اما بالاخره متولد شدی ....خیلی خوب یادمه چون اون زمان ما خونواده پولداری نبودیم و هزینه هات زیاد بود و ما هم پولی نداشتیم برا بزرگ کردنت.....

آره گفتم که خیلی خوب یادمه ....یادم میاد که اون زمان میخاستیم برات وام بگیریم اما با هزار جور دربه دری و التماس چون که اون زمان بچه بودی و مریض همه میگفتن که این بزرگ نمیشه و فایده نداره ...

بالاخره بهمون دو تومن وام دادن که بعد دوسال دو میلیون ششصد پس بدیم....

با همه اونا برات یکم لباسای مخصوص خودت ور خردیدم مثه میز ....صندلی و یه مکان که توش رسمیت داشت باشی ....

وسط اینا اون پوله تموم شد..... هنوز یه چیز اصله کاری برات کم داشتیم اونم قلب تپنده تو بود ( کامپیوتر ) اون رو هم قرض گرفتیم ....

با هزاران بدبختی 92/7/5 متولد شدی .....همه خوشحال از اینکه به وجود اومدی و شاد از اینکه الان میشه گفت که ما هم شرکت داریم .....

الان که 3 سالت هست اما وقتی بزرگتر بشی و خودت دوباره بچه دار بشی میفهمی که گاهی حوصله خاطره تعریف کردن نداری اما گاهی همه تو یک ثانیه برات مرور میشه و خنده رو لبات میاره از همه اتفاقات خوب و بد....

چند جمله پایانی من برات....

خوشحال از اینکه برا خودت الان مردی شدی و روپاهای خودت ایستادی و خوشحالتر از اینکه باعث افتخار یه شهر هستی و حداقل پیش خودم راحت هستم که داری درست بزرگ میشی .....


سه سالگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰