یادم میاد تا پارسال و یا همین چند ماهه پیش وقتی که چیزی بلد میشدم ؛ خیلی دوست داشتم که اونو به کسی هم یاد بدم و خیلی از خودم ذوق و شوق برا این قضیه نشون میدادم و از اون ورش هم انتظار داشتم که دیگران هم سر و دست بشکنن که ازم چیزی یاد بگیرن ....

اون چند سال پیش که تب و تاب کلاسای mba خیلی داغ بود ، منم خیلی اتفاقی از توشون سردراردوم

یادم میاد دقیقا بعد هر جلسه کلاسی که میرفتم این دوستای بدبخت من باد چند ساعت سخنرانی های منو گوش میکردن....

دقیقا اینحوری بود که من باد یه جوری هیجان یادگیری خودمو  تخلیه میکردم....

اما الان رو نمدونم اسمش رو چی بزارم :

گاهی اسمش رو میزارم بی تفاوتی نسبت به دیگران

گاهی پخنه شدن

با تجربه شدن

بزرگ شدن ...

...

امشب تو ماشین داشتم یه آهنگ از شادمهر گوش میکردم  و باهاش میخوندم ، یهو دوستم گفت رضا اینا چی گوش میکنی پسر ...

اعصاب خودت رو بهم میریزی ....

ینی تو نمیدونی که موسیقی سنتی چه تاثیری داره ...

سرتون رو درد نیارم چند دقیقه ای از تحقیقات دوستمون در مورد موسیقی سنتی استفاده کردیم ..

تو اون لحظه یاد اون روزای خودم افتادم که وقتی چیزی بلد میشدم خیلی دوست داشتم که به کسی یاد بدم اما بعضیا حوصلشون نمیرسید ...

دقیقا همین حس رو تو اون لحظه داشتم ....

هیچ حوصله ای نداشتم که بخام بشنوووووم.

شایدم به جای حوصله بگم علاقه ، درستر باشه....