پنجره اتاق باز و صدای باریدن باران و بوی نم بارون ....

داشتم تو کتابخونم دنبال یه کتاب میگشتم ...

یه عنوان آشنا که یادمه چند سال پیش از نمایشگاه کتاب خریده بودم و تا الان هیچ وقت ، وقت نشده بود که بخونمش ....

بالاخره پیداش کردم و بازش کردم که فهرستش رو بخونم و دنبال مطلبی که میخام بخونم بگردم که یهویی چشمم به این کاغذ سبز یادداشت پر از خاطره افتاد....

همزمان که خاطره تو ذهنم مرور میشد لبخندی هم زدم ....

این کاغذ یادآور لحظاتی سخت و شیرین برام بودش....

این اولین کتابی بودش که از یه نفر هدیه گرفته بودم....

اونم هدیه از یه خانم...

جریان مال 3 سال پیش هستش....

یه عکس ازش گرفتم و برا اون دوستم فرستادم با این نوشته:

"امشب لابه لای کتابام پیداش کردم ، اولین کتابی که از یه نفر گرفته بودم و اولین ارتباطم با خارج از خودم که برقرار شده بود .....
یادش بخیر ..."

اولین ارتباط خودم با خارج از خودم بودش...

اولین ارتباط یه آدم درونگرا با خارج از محدوده خودش بود...

همون هدیه بود و اولین استارت در ارتباط با دیگران ...

( پ ن: متن اون کاغذ  در خور حال اون موقع هستش ...

پ ن : این ساعت شب این آهنگ معرکه هستش)