۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاشان» ثبت شده است

حرمت هنر و هنرمند

موضوع :
7 مردادماه سمینار سالار عقیلی در کاشان
پ ن :
صرفا این متن گزارشی کوتاه در مرود برنامه هست و هیچ ارزشی دیگه ای نداره به جز یکمی هم درد و دل من
از یه طرفی واقعا خوشحالم برای شهرم که داره مسیری روبه جلو رو میره و از یه طرف ناراحت برای اون مسیری که داره تو جاده خاکی میره ...
کاشان شهری مذهبی که همه پدرانش و دستندرکارانش در زیر مذهب میتونم بگم که فاسدترین افراد هستند ...
جناحهای سیاسی و افرادی که دلسوزیشون فقط برای منفعت خودشون و داره و دستشون هست ...
منم مثه بقیه افرادی که شاید یکم موسیقی سنتی رو دوس دارن شاید شب خوبی در انتظارم بود  ...
اما تفاوت من با بقیشون این بود که هم به عنوان شنونده اونجا بودم  و هم به عنوان همکار با گروه برگزار کننده ...
اما میشه گف دیشب یکی از تلخ ترین شبهای موسیقیایی کاشان بود ...
شبی با صدای جاودانه سالار عقیلی اما در اوج سکوت و خفت و خواری
شبی که نورپردازی سالن فقط سکوهای خالی رو نشون میداد و یه هشدار جدی برای مسئولین شهرم بود ...
شبی که به جای 1500 نفر شاید 300 تا 500 نفر حضور داشتن و شوق اونا در بین اجراها از سکوت سکوها چیزی کم نمیکرد ...
شایدم گاهی سنگین تر میکرد ...
دیشب در بین همه ناراحتی ها فقط یه برخورد خوشحالم کرد و اون اینکه یکی از دوستان به تهیه کننده پیشنهاد داد که فردا شب رو هم تمدید کنه و اینکه من از همین الان 200 بلیط میخرم برا فردا شب ...
بعد از گپ و گفت با تهیه کننده ازش پرسیدم که چرا گفتی این حرفو ، گفت :
آبروی کاشان وسط هست ...
وقتی یه نفر از بیرون این حرف رو میزنه و مسئولین داخلی هیچ گونه اقدامی نکردن قبلش ، این تاسف بار هست...
برام سوال هست آیا الزاما تهرانی بودن یک شخص و اون حرفهای مزخرفی که اولش میزنه که میگه من 1 شبه 2000 تا بلیط رو میفروشم واقعا دلیل بر کار بلدی اون هست ؟
آیا مدیران یه مجموعه واقعا توان فکر کردن رو ندارن ؟ یا واقعا وقتش رو ندارن که به این موضوع های از دید خودشون بی اهمیت فکر کنن؟
و یه سوال مهم اینکه  افتضاحی که دیشب (7 مردادماه ) به بار آوردن رو چجوری توجیه میکنن؟
 پ ن :
شخصا با مجموعه کاشان مال در حال همکاری هستم و دیشبم سوالاتم رو پرسیدم که هر کدومشون تقصیر یه نفر دیگه میذاشت ...




کنسرت سالار عقیلی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اصالت

امشب فرصتی شدش که به تماشای یه اثر فاخر برم...

با موضوع : اپرای آخرین درخت فرش....

و با زینت و زیبایی تپه های از قبل معماری شده سیلک کاشان...

تو طول  نمایش هرچی فک میکنم میبینم که ذوق و هنر کارگردان مثال زدنی هستش...

قصه فرش دستبافت که قدمتی هزاران ساله در این خطه ایران زمین دارد و مکان اجرا که میراث هزاران ساله هست ...

هر دو بهم گره خورده بودند ، هم نقش و نگار فرش که با آواز اصیل ایرانی داشت توصیف میشد و هم زیبایی پستی بلندی های دشت ...

زیبایی حرکتها و زیبایی تصویرسازی ها ....

شاید اگه دوباره تا 20 اردیبهشت فرصتی دست بده حتما دوباره برم ببینم ....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

هوای عالی

پ ن :لعنتی هوای این چند شب کاشان خیلی عالیه.....

شبا سرد و مه......

فقط باید شروع میکردی به راه رفتن وسط این هواا.....

این هوااا فقط کافیه من برم تو فکرای خودم ببینم اوضاع از چه قراره ...نمیدونم چرا یه کاری تموم نشده یه کار با حجم بالاتری میاد سر وقتم...

یه جایی یه نفری میگفت مشکلات نمیان ، اما وقتی بیان با اتوبوس میان...

هر وقت اینجوری میشه یادمه یه جمله بسیار معروف از مادر گرامی میفتم که میگه تو مثله آدم نمی تونی زندگی کنی و همش باد خودتو گیر بیندازی ، بچه جون مثله آدم میرفتی سر کار دولتی انقدر هم بالا و پایین نمیپردی ، بازم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که جریاناتی که تو اردیبهشت داشتم رو نمیدونه .....

)یه مطلب تحت عنوان بازارهای آشفته مینویسم و کامل برا موضوع میگم( ..

خب بگذریم اینجا خیلی کاری به این قضیه نداریم .....

وقتی ذهنم مثله دیشب قفل میکنه ، تنها چاره اش یکم قدم زدن هست که یکم آروم بشه تا حداقلش یکم با دقت بتونم به قضیه فکر کنم ....

هزاران فکر از همه جا...

و در بین همه این فکارایی که باید روز بعدش به واقعیت تبدیل بشه و عملی بشه ذره ای از به فکر خودم وجودی نداره ...

 همیشه این جمله جلو روم هست و نگاش میکنم:

حضور در آرامش و ادامه آرامش رویاها رو نابود میکنه ....

من قطعا دلم نابودی رویاهام رو نمی خواد ...

پس جنابش زیبا میفرماید:

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سه ساله شدی ...

وقتی قراره یه بچه به دنیا بیاد قبلش پدرا و مادرا هزاران دکتر میرن و مشورت میکنن و چیزی میخونن که نکنه که بچه مشکل دار به دنیا بیاد ، پدر و مادر ثانیه به ثاینه مراقب فرزندشون هستن چه قبل و چه بعد تولد .با گریه اون گریه میکنن و با خنده او می خندن ، با حال خوبش خوب هستن و با حال بد او انگار دینا رو سرشون خراب میشه .....

بالاخره جگرگوششون هست و کلی براش دارن زحمت میکشن ....

شاید برا چند نفری که یه شرکت رو به وجود میاره تشبیه خوبی باشه که دارن یه بچه رو بوجود میارن و بزرگش میکنن....

بعضی بچه ها که به دنیا میان تو ناز و نعمت به دنیا میان و بچه به هیچ دغدغه ای رشد میکنه  و بعضی دیگه هم تو نداری به وجود میان .....بگذریم .....

بالاخره تو هم متولد شدی اما نه تو ناز و نعمت ...... بلکه تو نداری ...

جایی به دور از دسترس امکانات خوب ....

اما فقط تو هم مثه اون بچه پولدارا پدرا و مادرایی داشتی که که شاید تو فقر و نداری بودن اما امیدوارانه برات تلاش میکردن ، تلاش میکردن و امید داشتن که یه روزی به یه جایی میرسی ،

عزیزم تو یه بچه هایی رو داشتی یا بهتر بگم پدرا و مادرایی که میدونستن که یه روزی روپاهای خودت میایستی ...

واقعا تشابه کاملا عجیبیبی فرزند داشتن و بین تاسیس یه شرکت  ویا کسب و کار ....

یه بچه اولش نمیتونه حرف بزنه ، نمی تونه رو پاهای خودش بایسته و حتی برای نیازهای ضروری خودش مثه خوراک و پوشاک هم به والدینش وابسته هستش و دقیقا اینا هم برا یه شرکت هم تو سالای اولش برابری میکنه .....

قطعا تو دوست و آشناتون هم دیدید که وقتی یه بچه حرف میزنه همه میگن که بچه هستش و جدیش نمیگیرن ...

تو هم مثه اون بچه ....

اوایل وقتی که میومدی وسط بحث همه بهت چپ چپ نگاه میکردند و همه میگفتن که هنوز بچه ای و نمیفهمی .....

عجب دوران سختی بود حداقلش این بود که همیشه پیش خودت میگفتی که من بزرگ شدم و به خدا منم میفهمم اما بازم همون حرفا از اطراف....

بالاخره عزیز جان تو هم داری کم کم بزرگ میشی مثه همه بچه ها ....شاید از بیرون وقتی اطرافیا بهت نگاه کنند هیچ وقت به شبهاته ای تو با یه بچه پی نبرند ....هیچ وقت.....

شاید هیچ وقت هیچ کسی نفهمه بغیر پدرا و مادرا که وقتی بچشون یه چیزی رو مبخاد از خودشون میزنند و برا بچشون فراهم می کنند...

آره موقع هایی بود که شاید والدین تو هم برا خودشون چیزی نمی خریدند و نیازای خودشون رو رفع نمی کردنند تا نیازهای تو رو فراهم کنند که تا تو خجالت زده نشی تا تو با بقیه مقایسه نشی ....

آره عزیزم امروز 3 سالت شد، 3 سالی که والدینت از جون و دلشون برای تو مایه گذاشتن تا بزرگ بشی یا اینجوری بگم که به یه جای برسی  و برا خودت کسی بشی و اونا بهت افتخار کنند....

همیشه گفتن که بچه ها گاهی بی وفا میشن و خانواده هاشون ور فراموش میکنند...

میخاهم یکم باهات درد و دل کنم شاید بعد ها که خیلی بزرگ شدی و یادت رفت کی بودی بخونیشون ....

بزار یکم از اول اول شروع کنم برات ....

بازم میخام که تو رو با یه بچه مقایسه کنم الان ....(در هر صورت تو همون بچه همیشگی خواهی بود برای ما ....)

اولش که هیچ پدر و مادری از جنسیت بچه خودش خبر نداره ....شاید دختر دوست داشته باشن و پسر به دنیا بیاد یا بر عکس

ما هم همینطور .....

هیچ چیزی از وجود تو خبر نداشتیم .... نمیدونستیم که چی هستی .....

اوالیش ما هم اشتباه کردیو جنسیتت رو اما بعد چند ماه کاملا مشخص شد که قراره چی باشی و کی باشی ....

اما بالاخره متولد شدی ....خیلی خوب یادمه چون اون زمان ما خونواده پولداری نبودیم و هزینه هات زیاد بود و ما هم پولی نداشتیم برا بزرگ کردنت.....

آره گفتم که خیلی خوب یادمه ....یادم میاد که اون زمان میخاستیم برات وام بگیریم اما با هزار جور دربه دری و التماس چون که اون زمان بچه بودی و مریض همه میگفتن که این بزرگ نمیشه و فایده نداره ...

بالاخره بهمون دو تومن وام دادن که بعد دوسال دو میلیون ششصد پس بدیم....

با همه اونا برات یکم لباسای مخصوص خودت ور خردیدم مثه میز ....صندلی و یه مکان که توش رسمیت داشت باشی ....

وسط اینا اون پوله تموم شد..... هنوز یه چیز اصله کاری برات کم داشتیم اونم قلب تپنده تو بود ( کامپیوتر ) اون رو هم قرض گرفتیم ....

با هزاران بدبختی 92/7/5 متولد شدی .....همه خوشحال از اینکه به وجود اومدی و شاد از اینکه الان میشه گفت که ما هم شرکت داریم .....

الان که 3 سالت هست اما وقتی بزرگتر بشی و خودت دوباره بچه دار بشی میفهمی که گاهی حوصله خاطره تعریف کردن نداری اما گاهی همه تو یک ثانیه برات مرور میشه و خنده رو لبات میاره از همه اتفاقات خوب و بد....

چند جمله پایانی من برات....

خوشحال از اینکه برا خودت الان مردی شدی و روپاهای خودت ایستادی و خوشحالتر از اینکه باعث افتخار یه شهر هستی و حداقل پیش خودم راحت هستم که داری درست بزرگ میشی .....


سه سالگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آرامش کوه

هعععععییییی یادش بخیر چند سال پیش که هر هفته جمعه ها خونوادگی با کلی آدم میرفتیم کوه....بچه ،دختر ، پسر ، پیر و جووووون

کل خونواده با هم بودیم و پیش هم ....

جمعه هایی که خیلی عالی به شب میرسید و فرداش اول هفته ای که با انرژی خیلی خوبی شروع میشد.....

یک سال خیلی خوووبی بود چون که همه انرژی داشتن و اگه یه هفته نمیرفتیم انگاری یه چیزی خیلی تو آدم کم و کسر هستشششش......

اما خب این خوشی خیلی دوووم نداشت و همیشه یه آدم غیر نرمال باعث میشه که جمع رو نابود کنه .......

بعد از کلی وقت دوباره هفته پیش فرصتی شد که یه سر بریم وسط طبیعت .... اما خب اینبار عادت نداشتیم که صبح بیدار بشیم و البته این رو هم بگم که رفتن و یا نرفتن خیلی مهم نبود...

اما با هزار جور کلنجار رفتن با خودمون و راضی کردن خودمون صبح زود بیدار شدیم که بزنیم وسط دل و کوه و کمر . از هماهنگی اول صبح با بچه های تنبل بگیر و دیگه تا یکم صبحونه خوردن که وسط راه کم نیاری ...بالاخره راه افتادیم و رفتیم ، اما اینبار و تو همون بار اول بعد کلی وقت رفتیم یه جای توپ یه جایی که به قول بچه ها حتی بز کوهی هم نمی تونست بیاد از سری چیزهای جالب ااینجا بود که بیچاره بچه ها اصلا نمیدونستن که قراره کجا بریم و از هم هجالبتر یکی از بچه ها دمپایی انگشتی پا کرده بود که دقیقا این خودش شد سوژه اون هفتمون یه کوه نوردی حدود 10 ساعته و ناهار و صبجونه و آب بازی .....

اما واقعا هفته ای که گذشت خیلی انرژی داشتم و کلی حال داد....


پ ن :عکاس هم خودم بودم :)





حرف تلخ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خانه ای از جنس صفا و آرامش

گاها که سرت را بالا میگیری و نگاهی به اطرافت و خودت میندازی مبینی که چیزی دیگه برات خودت نذاشتی ،همش کار و مشغول بودن بوده ،چند روز پیش هم از جنس همین روزها و لحظه ها برام بودش که یهو وسط همه کار و مشغول بودن البته به خاطر یک نفر و کنار بودنش تصمیم به رها کردن همه این مشغولیت ها کردم و کمی به صحبت و هم نشینی با او در این جای بسیار دنج و آروم کردم.

مکانی آرام و با سکوتی ارامش بخش....

(پ.ن:اینجا خانه تاریخی صفا از مجموعه بنی طبا هستش....مکانش هم در آران و بیدگل در 10 کیلومتری کاشان)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰