وقتی قراره یه بچه به دنیا بیاد قبلش پدرا و مادرا هزاران دکتر میرن و مشورت میکنن و چیزی میخونن که نکنه که بچه مشکل دار به دنیا بیاد ، پدر و مادر ثانیه به ثاینه مراقب فرزندشون هستن چه قبل و چه بعد تولد .با گریه اون گریه میکنن و با خنده او می خندن ، با حال خوبش خوب هستن و با حال بد او انگار دینا رو سرشون خراب میشه .....

بالاخره جگرگوششون هست و کلی براش دارن زحمت میکشن ....

شاید برا چند نفری که یه شرکت رو به وجود میاره تشبیه خوبی باشه که دارن یه بچه رو بوجود میارن و بزرگش میکنن....

بعضی بچه ها که به دنیا میان تو ناز و نعمت به دنیا میان و بچه به هیچ دغدغه ای رشد میکنه  و بعضی دیگه هم تو نداری به وجود میان .....بگذریم .....

بالاخره تو هم متولد شدی اما نه تو ناز و نعمت ...... بلکه تو نداری ...

جایی به دور از دسترس امکانات خوب ....

اما فقط تو هم مثه اون بچه پولدارا پدرا و مادرایی داشتی که که شاید تو فقر و نداری بودن اما امیدوارانه برات تلاش میکردن ، تلاش میکردن و امید داشتن که یه روزی به یه جایی میرسی ،

عزیزم تو یه بچه هایی رو داشتی یا بهتر بگم پدرا و مادرایی که میدونستن که یه روزی روپاهای خودت میایستی ...

واقعا تشابه کاملا عجیبیبی فرزند داشتن و بین تاسیس یه شرکت  ویا کسب و کار ....

یه بچه اولش نمیتونه حرف بزنه ، نمی تونه رو پاهای خودش بایسته و حتی برای نیازهای ضروری خودش مثه خوراک و پوشاک هم به والدینش وابسته هستش و دقیقا اینا هم برا یه شرکت هم تو سالای اولش برابری میکنه .....

قطعا تو دوست و آشناتون هم دیدید که وقتی یه بچه حرف میزنه همه میگن که بچه هستش و جدیش نمیگیرن ...

تو هم مثه اون بچه ....

اوایل وقتی که میومدی وسط بحث همه بهت چپ چپ نگاه میکردند و همه میگفتن که هنوز بچه ای و نمیفهمی .....

عجب دوران سختی بود حداقلش این بود که همیشه پیش خودت میگفتی که من بزرگ شدم و به خدا منم میفهمم اما بازم همون حرفا از اطراف....

بالاخره عزیز جان تو هم داری کم کم بزرگ میشی مثه همه بچه ها ....شاید از بیرون وقتی اطرافیا بهت نگاه کنند هیچ وقت به شبهاته ای تو با یه بچه پی نبرند ....هیچ وقت.....

شاید هیچ وقت هیچ کسی نفهمه بغیر پدرا و مادرا که وقتی بچشون یه چیزی رو مبخاد از خودشون میزنند و برا بچشون فراهم می کنند...

آره موقع هایی بود که شاید والدین تو هم برا خودشون چیزی نمی خریدند و نیازای خودشون رو رفع نمی کردنند تا نیازهای تو رو فراهم کنند که تا تو خجالت زده نشی تا تو با بقیه مقایسه نشی ....

آره عزیزم امروز 3 سالت شد، 3 سالی که والدینت از جون و دلشون برای تو مایه گذاشتن تا بزرگ بشی یا اینجوری بگم که به یه جای برسی  و برا خودت کسی بشی و اونا بهت افتخار کنند....

همیشه گفتن که بچه ها گاهی بی وفا میشن و خانواده هاشون ور فراموش میکنند...

میخاهم یکم باهات درد و دل کنم شاید بعد ها که خیلی بزرگ شدی و یادت رفت کی بودی بخونیشون ....

بزار یکم از اول اول شروع کنم برات ....

بازم میخام که تو رو با یه بچه مقایسه کنم الان ....(در هر صورت تو همون بچه همیشگی خواهی بود برای ما ....)

اولش که هیچ پدر و مادری از جنسیت بچه خودش خبر نداره ....شاید دختر دوست داشته باشن و پسر به دنیا بیاد یا بر عکس

ما هم همینطور .....

هیچ چیزی از وجود تو خبر نداشتیم .... نمیدونستیم که چی هستی .....

اوالیش ما هم اشتباه کردیو جنسیتت رو اما بعد چند ماه کاملا مشخص شد که قراره چی باشی و کی باشی ....

اما بالاخره متولد شدی ....خیلی خوب یادمه چون اون زمان ما خونواده پولداری نبودیم و هزینه هات زیاد بود و ما هم پولی نداشتیم برا بزرگ کردنت.....

آره گفتم که خیلی خوب یادمه ....یادم میاد که اون زمان میخاستیم برات وام بگیریم اما با هزار جور دربه دری و التماس چون که اون زمان بچه بودی و مریض همه میگفتن که این بزرگ نمیشه و فایده نداره ...

بالاخره بهمون دو تومن وام دادن که بعد دوسال دو میلیون ششصد پس بدیم....

با همه اونا برات یکم لباسای مخصوص خودت ور خردیدم مثه میز ....صندلی و یه مکان که توش رسمیت داشت باشی ....

وسط اینا اون پوله تموم شد..... هنوز یه چیز اصله کاری برات کم داشتیم اونم قلب تپنده تو بود ( کامپیوتر ) اون رو هم قرض گرفتیم ....

با هزاران بدبختی 92/7/5 متولد شدی .....همه خوشحال از اینکه به وجود اومدی و شاد از اینکه الان میشه گفت که ما هم شرکت داریم .....

الان که 3 سالت هست اما وقتی بزرگتر بشی و خودت دوباره بچه دار بشی میفهمی که گاهی حوصله خاطره تعریف کردن نداری اما گاهی همه تو یک ثانیه برات مرور میشه و خنده رو لبات میاره از همه اتفاقات خوب و بد....

چند جمله پایانی من برات....

خوشحال از اینکه برا خودت الان مردی شدی و روپاهای خودت ایستادی و خوشحالتر از اینکه باعث افتخار یه شهر هستی و حداقل پیش خودم راحت هستم که داری درست بزرگ میشی .....


سه سالگی